زندانی دیار شب جاودانیم
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم
گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود